oOoOoOoOoOoO واسه همه عجیبه ـ چی ؟ اینکه انقد ساکت شدی ـ واسه خودمم (: چیزی ناراحتت کرده ؟ ـ نه دلتنگی ؟ ـ هه نه خوبی اصن ؟ نه (: oOoOoOoOoOoO
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض می دهد یا ضامن وام آنها می شود و به دروغ نمی گوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست کریم و جوانمرد است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ كسي كه در مقابل بي ادبي و بي شخصيتي ديگران با تواضع و محترمانه صحبت مي كند و مانند آنها توهين و بددهني نمي كند، احمق نيست مودب و باشخصيت است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کسی که از معایب و کاستی های دیگران، درمی گذرد و بدی ها را نادیده می گیرد، احمق نیست شریف است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمی کند و خیال می کند دیگران انصاف و شعور دارند، احمق نیست مناعت طبع دارد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کسی که برای شنیدن حرف ها و شعرها و قصه ها و اثار هنری یک جوان بی تجربه وقت می گذارد و حوصله به خرج می دهد، احمق نیست انسان است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمی گذارد احمق نیست منظم و محترم است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کسی که به دیگران اعتماد می کند و آنها را سر سفرۀ خود می نشاند و به خانه اش راه می دهد یا به محفل دوستانه و چای و قهوه ای دعوت می کند و صمیمانه و دوستانه رفتار میکند، احمق نیست متواضع و مهربان است ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ انسان بودن هزينه سنگيني دارد
*~*~*~*~*~*~*~* میشه توی چشمام خیره بشی و پلک نزنی؟ مثل همیشه چال انداخت روی گونهاش و گفت: وای دیوونه، که چی؟ گفتم: میخوام نگاهت یادم نره. میخوام یادم بمونه که نگاهت با من مهربون بود چشماش رو دزدید، قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم سالها پیش، خانوم بزرگ زن میانسال کوتاه قد و مهربونی بود که توی کوچهی ما زندگی میکرد. از وقتی چشم باز کردم اون رو توی زندگی خودم دیدم. تا وقتی به سن مدرسه نرسیده بودم و مادرم سرکار بود، من توی خونهی خانومبزرگ چرخ میزدم. وقتی هم که مدرسه رفتم، ناهار و عصرونهام با خانومبزرگ بود. به من میگفت عزیزجان و همیشه کیک خونگی درست میکرد و دمغروب، اول با یه لیوان شیر و کیک میومد بالای سر من و میگفت؛ بخور قوت بگیری عزیزجان، بعدش میرفت سراغ سجادهاش همیشه واسه سال پسرش شلهزرد خیرات میکرد یادمه یه بار بهش گفتم؛ چی میشه روی یه ظرف اسم من رو بنویسی؟ غضبناک نگاهم کرد و گفت: تو پیغمبری؟ امام معصومی؟ چی هستی بچه؟ توی همون عالم بچگی بهش گفتم: مگه من عزیز تو نیستم؟ از اون سال به بعد، یه کاسه شله زرد داشتم که اسم من رو روش مینوشت بندهی خدا سواد درست و حسابی نداشت، موقع دیکته گفتن، هرچی به ذهنش میرسید رو میگفت و من مینوشتم. بعضی از کلمات رو توی عمرم نشنیده بودم، وقتی هم جا میموندم و ازش میپرسیدم چی گفته، اون یادش نمیومد. تهش هم میگفت ببر خونه بده آقات نمره بهت بده خانومبزرگ صدای نخراشیدهای داشت و وقتی داد میزد ستون به لرزه میافتاد. توی نشونهگیری با دمپایی و جارو دستی استاد بود. اما به همون اندازه چشمای مهربونی داشت. وقتی غمگین بودم، وقتی زندگی باهام راه نمیومد، نگاه خانومبزرگ مثل آب روی آتیش بود. انگار خدا یه جفت چشم به این آدم داده بود که فقط بندههاش رو با نگاه آروم کنه ما هرچی بزرگتر میشدیم و قد میکشیدیم، خانومبزرگ پیر و پیرتر میشد. کمکم شنواییش رو از دست داد، وزن زیاد و پا درد باعث شده بود اسیر رختخواب بشه نمیدونم چی شد که یه روز فهمیدم خانومبزرگ دیگه حرف هم نمیتونه بزنه. سکوت آدمی که بخش مهمی از کودکی من رو شامل میشد دردآور بود. وقتی فراموشی گرفت حس کردم گذشتهام رو از دست دادم، اما با همهی این داستانها، چشماش مثل قبل بود. هنوز نگاهش مهربون بود، فقط کافی بود نگاهم کنه تا بَرَم گردونه به بچگی، به وقتی میگفت برو دستات رو بشور تا ناهارت رو بیارم. به روزهایی که تصور نمیکردم خانومبزرگ ممکنه پیر بشه. ممکنه نباشه وقتی بالای سرش رسیدم که دیر شده بود. براش شمع روشن کرده بودن و یکی از همسایهها داشت براش قرآن میخوند. رفتم کنار دستش نشستم، حالا روی سرش یه ملافهی سفید کشیده بودن سرم پایین بود، دلم میخواست ملافه رو بزنم کنار، بعد اون مثل قدیم دستم رو بگیره و با همون صدای نخراشیده داد بزنه؛ دست نزن بچه، بذار بخوابم بعد من از ترس توی چشماش خیره بشم، بعد اون با لبخند نگاهم کنه و بگه: ترسیدی؟ نترس عزیزجان، خودمم میخواستم پا شم *~*~*~*~*~*~*~* پویا جمشیدی
*~*~*~*~*~*~*~* از داخل خانه بگير تا سركوچه مغازه اصغر ميوه فروش همه ميدانستند عاشق جليل شده ام در خانه پدر و مادرم و خواهرانم تيكه بارانم ميكردند از خانه هم كه بيرون ميرفتم همسايه ها و دوستانم خيلي نامحسوس مرا به هم نشان ميدادند و پچ بچ ميكردند جمعه هايم هميشه در كنار مادربزرگم سپري ميشد! مادر بزرگ تنها بود... پدربزرگ وقتي هنوز من به دنيا نيامده بودم مرده بود روزهاي جمعه دوتايي مينشستيم روي تخته گوشه حياط و باهم حرف ميزديم از بدي هاي عروس اكبر نانوا بگير تا پيشرفت علم پزشكي مادر بزرگ مثل بقيه مادر بزرگ ها نبود سواد داشت... زندگي را بلد بود... حرفش هميشه خريدار داشت بعد از اينكه عاشق جليل شدم جمعه هايم ارامشش را از دست داد مادر بزرگ بيخيال عروس اكبر نانوا و علم پزشكي شده بود و مدام نصيحت ميكرد از اينكه من زيباترين دختر فاميلم و همه برايم ارزو دارند بگير تااا توهين و نفرين به جليل اما من يك گوشم شده بود در و آن يكي دروازه خلاصه كه روزهاي سختي بو همه بيخيال زندگي شان شده بودند و زوم كرده بودند روي من من اما بي تفاوت به همه هرشب قبل خواب عكس جليل را نگاه ميكردم و صبح ها زودتر از همه بيدار ميشدم تا يواشكي به جليل زنگ بزنم جليل مهربان بود... نمازش قضا نميشد همه در محل برايش احترام قائل بودند... عاشق بود! اما هيچوقت ابراز نميكرد... عشقش انقدر عميق بود كه از شيشه عينكش عبور ميكرد و صاف مينشست روي قلبم روزي كه همه به اجبار موافقتشان را براي ازدواجم اعلام كردند مادرم غش كرد!! پدرم اخم كرد و كساني كه با من دشمني داشتند از شوق قهقهه زدند شب قبل عروسي ام پدرم براي اخرين بار با چشماني اشك بار از من خواهش كرد بيخيال جليل بشوم و باكسي ازدواج كنم كه لايقم باشد اما من لايق تر از جليل نميديدم روز عروسي مانند همه عروس ها به ارايشگاه رفتم و لباس پف پفي به تن كردم منتظر ماندم جليل برسد صداي زنگ ارايشگاه به گوشم رسيد خودش است! جليلم در را باز كردم.... چقدر به چشمم زيبا مي امد اين مرد! اشك شوق را در چشمانش ديدم خم شدم و با خجالت صورتش را بوسيدم با عشق نگاهم كرد و هيچ نگفت با ارايشگر خداحافظي كرديم صندلي چرخدارش را برگرداندم و به حركت در اوردم من تورا با همين صندلي چرخدار دوست دارم محال است بگذارم كه حرف مردم اذيتت كند تو ديگر مرا داري *~*~*~*~*~*~*~* ❇نورا مرغوب❇
در زندگی یاد گرفتم : با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. با وقیح جدل نکنم چون ... چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه میکند. از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود. و ... تنهایی را به بودن در جمعی که به ان تعلق ندارم ترجیح دهم ... و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم : 1. به همه نمیتوانم کمک کنم. 2. همه چیز را نمیتوانم عوض کنم. 3. همه من را دوست نخواهند داشت...! و تو ... قبل از این که بخواهی درمورد من و زندگی من قضاوت کنی ... کفشهای من را بپوش و از خیابان هایی گذر کن که من کردم. اشک هایی را بریز که من ریختم. سال هایی را بگذران که من گذراندم. روی سنگ های بلغز که من لغزیدم. دوباره و دوباره برخیز و مجددا در همان راه سخت قدم بزن ... بعد میتوانی در مورد من قضاوت کنی ...
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم